و بلاخره روزی؛ حوالیِ ِ غروب ؛ پشتِ یکی از چراغ قرمزهای این جهان؛ شبیه ِ تشویشِ نمیدانم ِ این روزهایمان ؛ دستت را خواهم گرفت و اعتراف خواهیم کرد گرم ترین دستها با دوری سرد نخواهند شد ؛ که دل؛ اگر دل باشد می ماند پایِ تپش هایِ دیوانه وارِ روزهایِ نخستینش
آن روز من صدای نفسات را
سلامی میدانم که آفتاب
اولین بار به دانه ی گندم داد... آری
محبوبِ من ؛
انتظار که چیز بدی نیست... روزنه ی امیدیست در ناامیدی مطلق،
من انتظار را از خبر بد بیشتر دوست دارم! عشق من...
ما را در سایت عشق من دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : tofaghatbash بازدید : 299 تاريخ : جمعه 7 تير 1398 ساعت: 16:22